روزهایی که پشت سر هم‌ سپری میشوند!

  • ۰
  • ۰

در واقع حرف خاصی برا گفتن ندارم...:)

دیروز صبح توی شهر دانشجویی رفتم پیش ی متخصص پوست که از اساتید دانشگاه هم هستن و خیلی هم تعریفش رو شنیده بودم. گفت دلیل این قرمزی های دستت حساسیتِ ی پماد ساختگی و ی قرص داد که شبا بخورم و پماد رو هم هر شب بزنم به دستم...

.....

از دیروز که اومدم مانور دادم که من این هفته فقطططط میخوام بخوابم!!! کسی کاری بهم نداشته باشه!!:)))

شب میخواستم بخوابم ، مامانم میگه الان تازه هشت ه!!!:دی بیا ی دقیقه پیش مون بشین بعد برو بخواب...خلاصه همینجوری رفتم زیر پتو خوابیدم،بابامم کلی بهم خندیده تا نهایتا ساعت ده دیگه از حااال رفتم...

کلن‌برنامه این چن روز م فقط خواب ه!!! مردم این هفته! له شدم!!!!

....

دیگه اینکه....کلن حرفی ندارم...:) فعلن;-) 

۰ نظر 05 Azar 94 ، 11:55
زهرا

«اتفاقِ خوبِ زندگی‌ام‌بیفت...قول میدهم جای تمام دست های دنیا بگیرمت...»

....

دلم عمیقا و شدیدا ی اتفاقِ خوب افتادن میخواد!

....

مثلن....مثلن نمیدونم چی...؟

ولی ی اتفاق ِ خوووووووب..:)

۰ نظر 04 Azar 94 ، 20:16
زهرا

گاهی اوقات هم ی چیزایی هست که آدم نمیتونه بگه...ینی اصلا هیچ کلمه ای براش نیست...ینی اصلا نمیشه که گفته بشه یا حتی نوشته بشه...

ی جور ناراحتی و غم خاصی توی دلم ه...

مثل اینکه خیلی،خیلی درگیر ی چیزایی شدم...اصن غرق شدم درش و خیلی چیزا رو هم باهاش غرق و نابود کردم...

و نمیدونم چجوری میتونم خودم رو ازش رها کنم!

ی چیزایی هست که هیچ کلمه ای برای گفتن یا نوشتن تون نیست!

ی چیزایی که اصلا مربوط به این دنیا نیست حتی...عالم مادی حتی...

+ناراحتم،مث دختری که دستش هنوز خوب نشده!:( بعد چن هفته!:( احساس میکنم داره بدتر میشه...خیلی میترسم...:( نمیدونم باید چیکار کنم! :(

۰ نظر 03 Azar 94 ، 00:40
زهرا


بعد از کلاسِ بعد از ظهر اندیشه 2 ، به فاطمه میگم بیا بریم ی کم تو محوطه بچرخیم بعد میریم خوابگاه...

اول میریم سلف،بعد تو این هوای یَخ! ی کم راه رفتیم و اینقد سردمون شد که وقتی دیدیم کافی شاپ دانشگاه هنوز بازه...دلمون خواست بریم هات چاکلت بخوریم:-)  خیلی خوش گذشت امشب بهم واقعا...با اینکه کل این روزا رو در حال درس خوندن بودم و دیشب کلن کتابخونه دانشگاه بودم تا ده شب، ولی امشب خیلی خوش گذشت و ایشالا که فردا امتحانم رو خوب بدم.:-) 

بعد که اومدیم خوابگاه واسه بچه ها تعریف کردیم اونا هم به هیجان اومدن ، گفتن بیاین ی بار دیگه هم بریییییم...و اینگونه بود که برای بار دوم خودمون رو دعوت کردیم کافی شاپ به صرف چیپس و پنیر!:))

همه مون هم امتحان داریم فردا....

الانم دیگه درسم کامل تموم شده و از خستگی حال ندااااارم...

ولی امشب خیلی خوش گذشت;-) 

+عکس مربوط به سری اول ه! دست و ساعت و موبایل فاطمه و کوله من!:)

خیلی هم عالی و پرتغالی...:-) 


۰ نظر 02 Azar 94 ، 22:07
زهرا

شبا آلارم گوشیم رو تنظیم میکنم،وی پی ان رو قط میکنم ،گوشیمو از سایلنت بر میدارم و میخوابم...

یکی از همکلاسی هام واتس اپ نداره و از شانس من!! با اینجانب خیلی احساس قرابت و صمیمیت غیر مترقبه ای داره!

و هرمووووقع که دلش بخواد پیام میده! بعد گوشیم میگه دیلینگ!! و من دو متر از جام میپرم!:| والا! نکنه انتظار دارین به خوابم ادامه بدم!

بعد الان اس ام اس ش رو داده،بیدارم کرده! جوابش رو هم گرفته! بعد میگه حوصله م سررفته هیچ کس هم نیس ما را در یابد!!!:||

خدایا! من چیکار کردم اخه مگه به درگاه تو!!!

میگم خب عزیزم این موقع همه خواب ن! شما هم قاعدتا باید بخوابی...

جواب داده باشه پس بخوابید!!

والا! مسول حوصله سررفتگی نصف شبی شما هم منم؟!!!

+همکلاسی دختر میباشد! توی پرانتز!!

۰ نظر 02 Azar 94 ، 00:57
زهرا

کلن نمیشه که یک شنبه ها بیزی نباشن! اگه نباشن و اگه منو تا مرز خفگی نکشونن میمیرن!!:| 

حتی اگر سه تا کلاس از چاهارتا کلاس م لغووو شده باشه!

هَو عه گود نایت!:)

۰ نظر 02 Azar 94 ، 00:04
زهرا

اسم این مرحله از زندگیم‌ رو هم میتونم بذارم افسار گسیختگی زمان و زندگی و دست های پشت پرده!!!:|

این روزهای سریع الگذر!!!!!!و نمیدونم چجوری گذر....

کاش میشد شکل روزها رو تغییر داد...

کاش میشد هر روز ادم هایی رو ببینی که دلت میخواد...با ادمایی حرف بزنی که دلت میخواد‌‌...

...

+چهل و پنج دقیقه ست دوستم داره با نامزدش حرف میزنه!!:| کار ندارم به اینکه نامزدش هستاااا کلن هرکی!!! من دیگه داره حالم به هم میخوره!!

کلن ادمی نیستم که زیاد با تلفن صحبت کنم...نهایت مکالمه تلفنی من به هفت دقیقه میرسه...اونم وقتی که هم با پدرجان و هم‌مامان و هم خواهری حرف بزنم!!! 

ینی دارم میارم بالا هاااااا....این کار و زندگی نداره؟!!!

به ترتیب!خواهرش...دوستش...نامزدش صد دفعه تماس گرفتن...اصن نسبت به زنگ‌ موبایل این من آلرژی گرفتم!!!

این روزها رگه های از بی اعصابی در اینجانب نمایان است!!!:| 

۰ نظر 01 Azar 94 ، 13:23
زهرا

خوب شد تا این موقع نشستم درسم رو خوندم هااااا...هم خیالم راحت شد...هم اینکه همین الان خبر از غیب رسید کلاس هشت تا ده فردا صبحم لغوووووو شدههههههه....

هورا هورا هورا هورا!! و از این جلف بازی ها...:))))

۰ نظر 01 Azar 94 ، 00:56
زهرا
  • ۹۵/۰۳/۲۷
  • محمد رضا خادمی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی