روزهایی که پشت سر هم‌ سپری میشوند!

  • ۰
  • ۰

 

چهارشنبه بعد از ظهر بعد از پشت سر گذاشتن ده امتحان تقریبا اخرین نفری بودم که از خوابگاه خارج شدم !بعد از اینکه با سرپرست جان مهربان جان خداحافظی کردیم.(اخی عزیزم چقد دل نازک ه !وقتی داشتیم میومدیم و از این فرم های تخلیه اتاق بهمون داد اشک تو چشاش جمع شده بود...) به هر حال روزهای خوب و بدی رو پشت سر گذاشتیم تو اون خوابگاه !روزهای سیاه و سفید !چون قراره ترم بعد مهاجرت کنیم به خوابگاه های دانشگاه تمام وسایلم رو کول کردم با خودم اوردم !!:)) البته کول نکردم مامان بابام اومدن دنبالم !:))

بهتره بگم تنها شبی که تونستم راحت بخوابم همون شب بود و فردا صبحش چون از غروب پنج شنبه.....

از غروب پنج شنبه یه سری اتفاقات ناخوشایند پیش اومد در پی پیش امدی که برای یکی از بستگان خیلی خیلی نزدیک !(از نظر عاطفی خیلی خیلی نزدیک به من !) که کل خانواده ی مادری و خب صد البته ما تحت الشعاع این مسله قرار گرفتیم...پنج شنبه شب دایی جونم اینا خونه مون بودن که سفره ی افطار رو پهن کرده بودیم که تلفن خونه مون زنگ خورد...همون جوری که خورش رو میذاشتم توی سفره ؛ اصلا نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم....اصلا نمیتونم تحمل کنم...کسی که واسه م مثل مامانم میمونه...بویی مامانم رو میده...همیشه هرجا که باشم اگه قرار باشه دلم واسه یکی پرررر بزنه اونه...حالا ..اینجوری...خدایا خودت همه رو نجات بده...تویی رهادهنده از بند مشکلات...امیدوارم زود این ماجرا ختم به خیر شه !تو شبای قدر تنها دعا م همین بود که این مسله رو خدا خودش هرجور صلاح میدونه حل و فصل کنه....خب طبیعتا منم از اون روز به اینور زیاد حال روحی مساعدی نداشتم...

بیست و هفتم همین ماه البته قراره با دانشگاه برم مشهد....

و اما ماجرای مشهد رفتن و اینکه امام رضا چجوری منو طلبیده !

یه روز که تاریخش یادم نیست، قبل از فرجه ها ، قرار بود اخرین امتحان از مبحث قلب و جریان خون فیزیولوژی رو بدیم و بریم !جلوی سالن امتحانات با استرسسسس ایستاده بودم که آیدا و آوا بدو بدو اومدن سمتم منو کشیدن توی سالن اداری...(ما را در ان وضعیت سعی کنید تجسم نکنید !!!!:)))) گفتن امروز اخرین روزی بوده که میشده واسه قرعه کشی مشهد اسم نوشت ما هم رفتیم اسم هرسه تایی مون رو نوشتیم !!! گفتم اخه من قبلا به مامان بابام گفتم؛ اونام گفتن امسال قراره خودمون بریم مشهد واسه همین من اسم ننوشتم...اونام گفتن عیب نداره با هم باشیم خوش میگذره...(البته قرعه کشی بودااااا) سه شنبه همون هفته ینی دو روز بعد از این اتفاق گفتن اسم ها رو زدن....وارد سایت شدیم دیدیم بععععلللههههههه...من و آیدا هستیم اما آوا نیست...:( خلاصه هم ناراحت بودیم که آوا نیست هم خوشحال بودیم ! گفتیم میریم با مسئول شون صحبت میکنیم که اجازه بدن آوا استثنا باهامون بیاد....چندین روووز من و آیدا هی میرفتیم امور دانشجویی هی مومدیم تااا بالاخره از بین قرعه کشی شده ها بیس نفر نمیخواستن بیان که باز قرعه کشی شد ولی باز هم اسم آوا نبود !:( اما اخرش خانومه گف شماها منو کشتین هی اومدین رفتین اومدین رفتین !اگر از اینا هم کسی نخواست بیاد اسم آوا رومینویسه....و بدین صورت بود که ما آوا رو چپوندیم تو کاروان مشهد مووووووون....و اینگونه بووود که اما رضا مارا طلبید....حالا فقط میخوام زودتر بریم مشهد بلکه یه کم از این فضا دور شم....یه کم حالم بهتر شه....

و یک سری مسائل دیگه که بعدا خواهم نوشت....

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی